اسفند آمد ..
و در جیب هایش
بوی بهار بود ..
و کمی غم .. از گذر ناگزیر عمر ..
درجیب جلیقه اش ، حبه قند هایی بود تا کام سال کهنه را شیرین کند ..
که نگیرد دلش .. از رفتن که سهم همه است .. آدمها .. ماهها .. سالها ..
در جیب کتش کمی شادی بود ...
کمی امید .. کمی عشق ..
آجیل مخلوط هر سال ..
اسفند آمد و بر لبانش لبخند گنگی بود ...
طفلکی این اسفند را همه بی محلی میکنند ...
آنقدر دلش میگیرد که نگو ..
اما نجابتی ذاتی دارد ...
به رویش نمیاورد و فقط لبخند میزند
صبور و متواضعانه سفره هفت سین می چیند ...
فاطمه صابری نیا